طراحی وب سایت داستان 8 - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو کار با هم چه ناهمگون است و ناسازوار ، کارى که لذتش رود و گناهش ماند ، و کارى که رنجش برود و پاداشش ماند . [نهج البلاغه]

داستان 8

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/10 4:42 عصر

 

روز بعد مرتضی توی اتاقش تو شرکت نشسته بود و داشت فهرست داروهایی را که باید برای شرکت سفارش می داد، تنظیم می کرد که پیامکی برایش آمد از همکار:

- سلام. خوبین؟ هنوز قهرید؟

مرتضی خیلی تعجب کرد. با خودش گفت حتما خواسته برای کسی دیگه ای بفرسته اشتباهی برای من فرستاده. برای همین جواب نداد. چند دقیقه بعد دوباره پیامکی آمد از همکار:

- من که عذرخواهی کردم. ببخشید قول می دم از حالا به بعد هر چی شیرینی بخرید نه یکی که سه تا بردارم. خوبه؟

وقتی صحبت شیرینی شد مرتضی یک دفعه یاد قضیه ی دیروز افتاد. ولی یادش نمی آمد به او گفته باشد که قهر کرده. با خودش فکر کرد از کجا برداشت کرده که با او قهر کرده؟ شاید امروز صبح وقتی دم انبار شرکت همدیگر را دیدند بدون اینکه بداند سلام و احوالپرسی سردتری با او کرده ولی با خودش گفت: نه فکر نکنم. ولی دوباره با خودش گفت این خانما چقدر حساسن. شاید یک صدم میلیونیم میلی متر طول لبخندم کمتر بوده. خب مهم نیست. حالا چی جوابش بدم. به ذهنش آمد برایش بنویسد اگر می خواهی ببخشمت باید بذاری یه بار ببوسمت.

یک دفعه از این فکر ناخواسته ی خودش خجالت کشید با خودش فکر کرد اون زیر زیرای شخصیتش یه آدم هرزه نشسته و کلی خودش را سرزنش کرد. برایش نوشت خواهش می کنم. این چه حرفیه. چشم قهر نیستم.

دوباره جمله ی آخر را پاک کرد ولی از نو فکر کرد بد نیست فکر کند قهر بوده. این طوری او را در موضع ضعف قرار می دهد اگر جدی گرفت. اگر هم شوخی گرفت باز بد نمیشه.

 

هنوز جواب پیام رو نفرستاده بود. که صدای در اومد. گفت: بفرمایید.

 

در باز شد خانم بیاتی بود. مرتضی بی اختیار از جایش بلند شد و با کمی دستپاچگی گفت: بفرمایید خواهش می کنم.

 

اصلا انتظارش رو نداشت. خانم بیاتی در حالی که شال سبز لیمویی را عوض کرده بود و شال آلبالویی رنگ نازی پوشیده بود تا جلوی میز او آمد و پرونده ای را روی میز گذاشت اما چیز دیگری زیر پرونده هم در دستش بود. ظرفی کوچک سفید رنگی اندازه ی یک کف دست با تصویر گل های سرخی روی بدنه ی آن. با دست دیگرش سر آن را برداشت تکه ای کیک توی آن بود که به دقت در اندازه های مساوی برش خورده بود و کنار آنها تو فضای خالی کوچکی از ظرف، دو دانه آلبالو که هنوز با چوب کوچکشان در انتها به هم وصل بودند، نشسته بودند.

- ببخشید کیک خونگیه. خودم درست کردم. ایشاء الله که خوشتون بیاد.

مرتضی سرخ شده بود و با عجله گفت: زحمت نکشیدید!

 

خودش یکه خورد از این حرف. خواست بگوید زحمت کشیدید. هول کرد. خانم بیاتی خندید و گفت: آره واقعا زحمت رو شما کشیدید که رفتید از شیرینی فروشی خریدید و تعارف کردین و بعضیا نگرفتن!

- نه نه. عذر می خوام اشتباه لفظی بود.

- اشکالی نداره. خواهش می کنم بفرمایید.

 

با گفتن این حرف ظرف را ظرافت و به آرامی نزدیک لبه ی میز جایی که مرتضی می نشست گذاشت و گفت: خب من با اجازتون مرخص می شم. امری ندارین؟

- مرتضی که دیگه داشت غش می کرد. گفت: نه نه خواهش می کنم. لطف کردین. ظرف رو می شورم براتون میارم.

خانم بیاتی کمی شالش را جا به جا کرد و خندید و پرونده را دوباره از روی میز برداشت و گفت: نه لازم نیست. زحمت نکشید لازم نیست بشورید. همین که بخورید کافیه.

 

این را گفت و از اتاق بیرون رفت.بعد از رفتن او مرتضی خودش را انداخت روی صندلی و به خودش گفت: بچه ننه. چقدر سوتی دادی! اِاِاِ انگار یه جوون بیست ساله س این طور دست و پاشو گم می کنه. ابله تو زن داری، بچه داری. نمی تونی دو کلام درست با یه خانم حرف بزنی!؟


قلبش هنوز ضربان عادی اش را پیدا نکرده بود. داخل قلبش داغ شده بود. مدت ها بود این حس را فراموش کرده بود. بی تعارف دخترها و زن های زیبای زیادی دیده بود حتی گاهی زیباتر و تو دل برو تر از خانم بیاتی ولی هیچ وقت این حس رو نسبت به آنها پیدا نکرده بود. تنها وقتی به خواستگاری مهتاب رفت و عقد کردند این حس را داشت و توی مدت عقد تا عروسی. الان هم گاهی نسبت به مهتاب این حس رو دوباره پیدا می کرد. اگر چند روز او را نمی دید یا با هم قهر می کردند و حرف نمی زدند.


مرتضی صدایش را کمی بلند کرد و به خودش گفت: آروم باش. آروم باش. عادی. مثل همیشه. اون فقط یه همکاره. اون فقط یه همکاره..

 

ولی صدای دیگری در درونش تکرار می کرد: نه اون فقط یه همکار نیست. اون فقط یه همکار نیست. عزیزم. چقدر شالش بهش می اومد.

 

از اینکه این کلمه به ذهنش خطور کرده بود. شرمنده شد و به خودش تشر زد. خجالت بکش. خدایا منو ببخش. استغفر الله.

...

 

خلاصه این پیامک ها همین طور هی ادامه پیدا می کرد و مهتاب هم گاهی پیامکی از طرف مرتضی می فرستاد و رابطه را عمیق تر و احساسی تر می کرد. تا این که یک روز که مرتضی داشت از شرکت بیرون می رفت دید خانم بیاتی از سرویس جا مانده با اصرار او را به خانه اش رساند. بین راه فهمید که مدت اجاره ی خانه شان تمام شده و دنبال جای تازه ای می گردند. از طرفی می دانست در ساختمان آنها دو واحد خالی هست که قرار است آنها را اجاره بدهند. برای همین هم کارها زا جور کرد خانم بیاتی و مادرش که با هم زندگی می کردند آمدند توی آن ساختمان. منتها مشکل اینجا بود که شرکت، آنجا سرویس نداشت و مدتی طول می کشید تا مسیر حرکت سرویس هماهنگ شود. برای همین هم یکی دو هفته ای مرتضی و خانم بیاتی که حالا گاهی مرتضی مرجان خانم هم صدایش می کرد با هم می رفتند شرکت.


مهتاب هم می دید ولی ناراحت که نبود، خوشحال هم بود تا حدودی. یک روز که مرتضی رفته بود استخر مهتاب رفت خانه ی خانم بیاتی ولی او هم خانه نبود. مادرش برایش تعریف کرد که همه ی خانواده شهرستان هستند ولی او به خاطر اینکه مرجان تنها نباشد آمده تهران و از این بابت ناراحت بود و نگران شوهر و  دو پسرش و از طرفی هم مرجان راضی نمی شد کارش را ول کند. گفت: که اگر مرجان شوهر بکند و سر و سامان بگیرد دیگر با خیال راحت می رود شهرستان.


مسعود و مهتاب هم کماکان قرارشان را دم آرایشگاه داشتند تا این که یک روز مسعود گفت که تصمیم تازه ای گرفته. به مهتاب گفت که تو الان زندگی خوبی داری من هم همین طور. تو مرتضی را دوست داری من هم لیلا را. هر چند نه به اندازه ی تو و تو هم مرتضی را نه به اندازه ی من. ولی این خیلی مهم نیست. خود الان هم زن و شوهرهای زیادی هستند که هر کدام آرزو دارند که با کسی دیگری زندگی می کردند ولی با این حال با هم کنار می آیند. فرض کن ما به خاطر مشکل پزشکی به هم نرسیدیم.


مهتاب اول زیر بار نمی رفت ولی مسعود گفت که این آخرین دیدار آنها به عنوان عاشق و معشوق است. از این به بعد اگر رابطه ای باشد به عنوان فامیل و دوست مرتضی است. مهتاب به او گفت تو به من خیانت کردی ولی مسعود گفت که این تصمیم خودت بوده. من از اول راضی بودم با همان درآمد کم با هم زندگی کنیم ولی تو نخواستی و الان دیگر دیر شده این بازی اگر ادامه پیدا کند زندگی خیلی ها ممکن است خراب شود.


بالاخره مهتاب راضی شد. مدتی بعد پدر مرتضی سکته ای کرد ولی خب نمرد. از مرتضی خواست که بیاید اصفهان و کارها را از او تحویل بگیرد و تا زنده است اموالش را به او انتقال دهد. مرتضی قبول کرد و بعد از سه ماه با شرکت تصفیه حساب کرد و به همراه مهتاب و مرجان که حالا همسر دومش بود به اصفهان رفتند ومثل سه تا دوست با هم زندگی تازه ای را شروع کردند. البته مهتاب اولش راضی نبود که مرتضی با مرجان ازدواج کند ولی بعد از این که کم کم با مرجان بیشتر اشنا شد و سرگذشت تلخ او را شنید و از همه مهمتر خودش را در ایجاد علاقه بین مرتضی و مرجان دخیل می دانست، رضایت داد.


هر کدام از این اتفاقات جزئیات جالبی داشت؛ مخصوصا اولین باری که مهتاب و مرجان با هم صحبت کردند حرف های شنیدنی زیادی به هم گفتند که من فعلا انگیزه و علاقه ای نسبت به گفتنشان ندارم. شاید وقتی دیگر توی جمع خصوصی تری برای دوستانی دارای جنبه ی بیشتر و افق دید وسیع تری نوشتم. تا بعد.


 




کلمات کلیدی :